کمیک استریپ من و بابام (قسمت سیزدهم)

کمیک استریپ زیبای من و بابام رو از وبلاگ نبات کوچولو  دنبال کنید

سر نیزه های جادویی - قسمت سوم

هوشنگ شاه که به سپاهی و بازی او با سنگ خیره شده بود،«با سنگ ها چه می کنی؟» سپاهی آن سنگ را برداشت. داغ بود. دستش سوخت و گفت:«پادشاها، این چیست؟ چه سنگین و سیاه است؟» با نیزه اش آن را به پیش هوشنگ شاه برد. بر رویش آب ریخت. دود بلند شد. آن را برداشت و گفت:«هوشنگ شاه جاودان باشد، این چیست؟ از سنگ سخت تر و سنگین تر است؟» هوشنگ شاه آن را گرفت. سنگین بود. بر سنگی کوبید. سنگ شکست. بر سنگ دیگر کوبید، آن هم شکست. بر تخته سنگی کوبیدش، دَرَنگ صدا کرد و تخته سنگ خراشیده شد. هوشنگ شاه آن را برداشت. بو کرد. ماند نوک تیز بود. آن را به نیزه ای بست و بر هیزم کلفتی کوبید. به دل هیزم فرو رفت. هوشنگ شاه آن را بیرون کشید و به سپاهی گفت:«این را از کجا آوردی؟» سپاهی که مات بود، گفت:«از درون آتش!»

هوشنگ شاه آتش و خاکستر را به هم ریخت. چند تکه کج و کعوج دیگر بیرون آورد. سپاهی بر روی آن ها آب ریخت. هوشنگ شاه آن ها را بر هم کوبید. درینگ درینگ صدا کردند و هرگز نشکستند. سپاهی هم تکه ای از آن ها را به نوک نیزه اش بست و بر زمین کوبید. سنگ و خاک را شکافت و سپاهی شگفت زده گفت:«این چیست؟ زمین را می شکافد!»

هوشنگ شاه بلند شد و به سپاهیان گفت:«در درون آتش ها، از این آهن ها پیدا کنید! زود باشید!» تکه های آهن دست به دست در میان سپاهیان گشت. آن ها آتش و خاکستر اجاق ها را به هم زدند. هر کسی تا تکه ای پیدا می کرد فریاد شادی می کشید. آب روی آن می ریخت و بالای سرش می گرفت. در حالی که هوشنگ شاه به کوه سنگ های سیاه خیره بود، گفت:«این کوهِ آهن است. نیزه ها را باید از آهن بسازیم تا بر دیو ها پیروز شویم.»
آن سپاهی را به آغوش گرفت. به او گوهری درشت داد و گفت:«هزار اجاق بسازید. این سنگ ها را در آتش سرخ بریزید و آهن های نوک تیز به دست بیاورید! آهن از چوب و سنگ، محکم تر و سخت تر است! با نیزه های آهنین بر دیوان پیروز می شویم!»


این داستان ادامه دارد ...

ماهیگیر و ماهی

یک روز صبح که ماهیگیر از خواب بیدار شد، از همیشه سرحال تر بود. پاهایش درد نمی کرد. کمرش درد نمی کرد. دست هایش نمی لرزید و چشمش تار نبود. مرد ماهیگیر بعد از مدت ها، وسایلش را جمع کرد. رفت کنار دریا. سوار قایقش شد و فوروپ فوروپ پارو زد. از ساحل دور شد، تورش را انداخت توی آب. تور که سنگین شد، آن را بالا کشید. تا چشم ماهیگیر به تور افتاد، خُشکش زد. ماهیگیر با تعجب گفت:«یعنی چی؟»
توی تور، پر از اسکلت ماهی بود. اسکلت ماهی ها توی هم وول خوردند و به مرد ماهیگیر گفتند:«ما به درد تو نمی خوریم. ولمان کن، برگردیم توی دریا!» ماهیگیر، اسکلت ماهی ها را ریخت توی آب. باز تورش را به دریا انداخت و منتظر شد. اسکلت ماهی ها گفتند:«اه! باز که تویی! زود باش ما را برگردان!»

ماهیگر دوباره تورش را خالی کرد و با خودش گفت:«یعنی چی؟ چه بلایی سر دریا آمده؟ پس ماهی ها کو؟» فکر کرد باید برود یک جای دیگر. باز فوروپ فوروپ پارو زد. وسط دریا رسید. تورش را به آب انداخت. یک کم گذشت. تور سنگین شد و این ور و آن ور کشیده شد. ماهیگیر دو دستی تور را چسبید و آن را توی قایق کشید. اسکلت ماهی ها با عصبانیت گفتند:«چرا دست از سر ما برنمی داری؟ آخر ما به چه درد تو می خوریم؟»

ماهیگیر گفت:«چرا یک ماهی درست و حسابی توی دریا پیدا نمی شود؟ چرا همه تان اسکلتید؟»

اسکلت ماهی ها زل زدند به ماهیگیر و ساکت شدند. اسکلت ماهی ها دوباره به هم نگاه کردندو گفتند:«تو هنوز خودت را ندیده ای؟ یک نگاه به خودت بینداز، می فهمی!»
مرد ماهیگیر با تعجب به خودش نگاه مرد؛ به پاهایش، به دست هایش، به بدنش. از سر تا پایش را خوب دید. مرد ماهیگیر اسکلت بود؛ یک اسکلتِ آدم!


نویسنده: طاهره ایبد
تصویرگر: امیر علایی
منبع: نبات کوچولو، اولین ماهنامه تخصصی کودک و نوجوان

برنده مسابقه هفته پیش

برنده مسابقه هفته پیش


ملینا خانم



 من و دخترم این طرح  را پرینت گرفتیم و با کمک هم رنگ آمیزی کردیم و نتیجه ی حاصل پدیده ی آتشفشان می باشد


عید سعیدقربان مبارک باد.

عید قربان است خداوندا چه قربانت کنم

خانه ای جز دل ندارم تاکه مهمانت کنم

گر تو مهمان  دل زارم شوی

غمگسار قلب بیمارم شوی

جان من گردد فدایت ای خدا

سینه ام گردد سرایت ای خدا

گرد آن خانه چو پروانه بگردم روز و شب

بی خبر از خود چو دیوانه بگردم  روز و شب

عاشقم من عاشق روی توام

من غلام کوچک کوی توام

ای خدا از عشق محرومم مکن

با گنهکاران تو محشورم مکن

عید قربان قلب من قربان دوست

هرچه از او میرسد،خوب و نکوست


منبع: ترانه های کودکان

بابای بد بو

سر نیزه های جادویی - قسمت دوم

هوشنگ شاه با صدای بلند به سپاهیان گفت:« در میان تخته سنگ ها یا شکاف کوه ها پنهان شوید.»
دیوها به دل تاریکی ها رفتند و سپاهیان اینجا و آنجا پنهان شدند. هوشنگ شاه چشم به آسمان و تگرگ ها داشت. ابرها از هم پاره شدند. تگرگ به پایان رسید. خورشید بیرون آمد و همه جا روشن شد. هوشنگ شاه گفت:« آتش آماده کنید! زخمی ها را به کنار آتش بیاورید و آن ها را درمان کنید!»
گوشه به گوشه آتش روشن کردند. هوشنگ شاه «سِپَیدا»، فرّه ی ایزدی خود را در بغل داشت و به سنگ های تیره ای که برق می زدند، خیره شده بود. سپاهیان بر روی آن ها اجاق درست کرده، شکار را کباب می کردند. سنگ ها در آتش سرخ می شدند.

هوشنگ شاه چند نیزه ی شکسته را در آتش انداخت. به سنگی که نوک نیزه اش بسته یود نگاه کرد و در گوش سپبدا گفت:« با این نیزه های چوبی و سنگی نمی شود با دیوان جنگ کرد. ما نیزه هایی قوی تر با نوک هایی سخت تر می خواهیم.» به سپاهیان گفت:« آماده ی جنگ باشید، دیوها دوباره حمله می کنند. آن ها از تگرگ ها ترسیدند و رفتند، نه از ما و این نیزه های چوبی!»

یکی از سپاهیان که اجاقش سرخ سرخ بود و آتش را، هم می زد؛ چیز سخت و سیاهی را با نیزه ی شکسته اش از آتش بیرون آورد. با تعجب به آن نگاه کرد. فکر کرد سنگی سیاه است. چند ضربه بر آن زد، اما نشکست. آن را پشت و رو کرد. چند ضربه به آن زد، اما باز نشکست. سپاهی عصبانی شد. به تخته سنگ کوبید باز شکسته نشد. با نیزه بر سرش کوبید و دید چه قدر سخت و محکم است.


این داستان ادامه دارد ...

دانلود مجموعه تصویر پس زمینه



برای دانلود اینجا کلیک کنید

سر نیزه های جادویی - قسمت اول

جَنگِ دیوها و سپاهیان هوشنگ شاه بود. دیوها، غرّش می کردند و جلو می آمدند. هر کسی را که بر سر راهشان بود، به هوا بلند کرده، به این طرف و آن طرف پرتاب می کردند. سپاهیان با نیزهایی که در دست داشتند، با دیوها می جنگیدند. نیزه ها، چوب های نوک تیز بودند و سر نیزه ی بعضی از آن ها سنگ های تیز بود. پوست دیوها کلفت بود. تا نیزه چوبی و سرنیزه سنگی به تن آن ها می خورد، می شکست. دیوها با صدای بلند، نعره می کشیدند و پیش می آمدند.

ناگهان رعد و برق شد.

آسمان غرّش کرد. ابرهای سیاه آمدند و تگرگ تندی بارید. هر تگرگ به اندازه یک گردو بود. «دیو آسا» فرمانده ی دیو ها گفت:«تگرگ، نشانه ی خشم آسمان است؛ جنگ را به پایان برسانید!» دیوها که گوش به فرمان او بودند، نعره کشیدند و به آسمان پرواز کردند. هوشنگ شاه مات و مبهوت به دیوها نگاه می کرد و گفت:«اهورامزدا، ما را از شکستی سخت، نجات داد.»

تگرگ همچنان می بارید ...


این داستان ادامه دارد ...

عید سعید قربان

حضرت ابراهیم (ع) در سرزمینی به دنیا آمد که مردمش بت پرست و مشرک بودند و به جای پرستش خدای یگانه،بت هایی را با دست خود می تراشیدند و می پرستیدند.عده ای نیز ماه و خورشید و دیگر عناصر طبیعت  را خدا می دانستند و ستایش می کردند.ابراهیم با این کارها به شدت مخالف بود.او فهمیده بود که این جهان را خدایی مقتدر و توانا اداره  می کند که قدرتش مافوق همه ی قدرتهاست.او می دانست که ماه و خورشید و ستارگان و روز و شب و گردش ماه و سال و فصل و…..را این بتها نمی توانند اداره کنند، چون خودشان چیزهایی مادی و ساخته ی دست بشر هستند و بس.برای همین از بت پرستان می پرسید چرا خدایانی را می پرستید که هیچ اراده و اختیاری از خود ندارند؟چرا برای بت ها قربانی می کنید بدون آنکه از خود بپرسید این بت ها چه خاصیتی دارند؟

به ادامه مطلب رجوع کنید...

ادامه نوشته

دستای بی ادب

من خودمم خوب می دونم
دستای من بی اَدَبَن
وقتی می ریم با هم به پارک
یه عالمه گل می کَنَن

رو نیمکتای خوشگلش
خط می کشن با یک کلید
یا می کِشن شکل منو
روی تنِ درختِ بید

می چسبونن همش آدامس
رو سرسره به روی تاب
دستای من بی ادبن
هر چی رو می کُنن خراب

شاعر: طیبه شامانی

شماره 15 نبات کوچولو