سر نیزه های جادویی - قسمت اول

جَنگِ دیوها و سپاهیان هوشنگ شاه بود. دیوها، غرّش می کردند و جلو می آمدند. هر کسی را که بر سر راهشان بود، به هوا بلند کرده، به این طرف و آن طرف پرتاب می کردند. سپاهیان با نیزهایی که در دست داشتند، با دیوها می جنگیدند. نیزه ها، چوب های نوک تیز بودند و سر نیزه ی بعضی از آن ها سنگ های تیز بود. پوست دیوها کلفت بود. تا نیزه چوبی و سرنیزه سنگی به تن آن ها می خورد، می شکست. دیوها با صدای بلند، نعره می کشیدند و پیش می آمدند.
| ناگهان رعد و برق شد. |
|
آسمان غرّش کرد. ابرهای سیاه آمدند و تگرگ تندی بارید. هر تگرگ به اندازه یک گردو بود. «دیو آسا» فرمانده ی دیو ها گفت:«تگرگ، نشانه ی خشم آسمان است؛ جنگ را به پایان برسانید!» دیوها که گوش به فرمان او بودند، نعره کشیدند و به آسمان پرواز کردند. هوشنگ شاه مات و مبهوت به دیوها نگاه می کرد و گفت:«اهورامزدا، ما را از شکستی سخت، نجات داد.»

تگرگ همچنان می بارید ...
این داستان ادامه دارد ...

در این وبلاگ بعضی داستان ها ، اشعار و بازی های چاپ شده در شماره های قبل نبات کوچولو درج می گردد.