مازموزه

مسابقه                                                        مسابقه

بچه ها من نگهبان این موزه هستم. اگه نمی دونید موزه چیه، بهتون بگم که توی این یه ذره جا که به من دادن نمی تونم توضیح بدم موزه چیه! ولی می تونم بگم یه جور موزه که زرده، درازه که پوستش رو باز می کنن و توش یه میوه ی نرمه و میمونا هم خیلی دوستش داند، نیست! اون موزه.

ولی مشکل چیز دیگه است. اون هم پرنده ی دست آموز منه که می ره و رو تابلو ها می شینه و اونا رو کج می کنه. منم با این سن و سالم نمی تونم برم بالای نردبون. اگه می شه مسیر رسیدن به این تابلو رو نشونم بدید. لطفاً.


برای پاسخ به این سوال از طریق ابزار pencil در نرم افزار paint که در

تمام ویندوز ها موجود است؛ راه مورد نظر را قرمز کنید و

تصویر بدست آمده را به آدرس زیر ارسال کنید

یک شارژ 2000 تومانی شوید


nabat.nabaty@yahoo.com

عید سعید غدیرخم مبارک باد

برنده مسابقه هفته پیشِ نبات کوچولو

خانم رویا روشن بخش
مربی پیش دبستانی (در شهر یزد)
دانشجوی کارشناسی ارشد رشته مشاوره و راهنمایی

جواب:

جواب 1--ب
جواب 2--ث
جواب 3--پ
جواب 4--ت


با تشکر از دیگر عزیزانی که در این مسابقه شرکت کردند

در مسابقه این هفته شانس خود را بیازمایید

سلامتی

http://ketabak.org/khabar/sites/default/files/imagecache/cn_image/khabar/139006/khabar.90.6.8.jpg

سلامتی یه نعمته

یه نعمت الهی

همیشه سالم بمونید

آی بچه ها الهی

کاشکی همیشه خوشحال

سالم باشید و خندون

باشه نگهدارتون

خداوند مهربون


شاعر: خانم طهماسبی

منبع: ترانه های کودکان

سر نیزه های جادویی - قسمت پایانی

در هر گوشه ای، اجاقی به پا کردند. آتش ها شعله گرفتند. سپاهیان، دیوها را فراموش کرده به دنبال آهن بودند. هوشنگ شاه، سپبدا را به سینه اش گرفته، او را بوسید و به سپاهیان گفت:«آهن ها را در آتش بکوبید و آن ها را مانند سرنیزه بیرون بیاورید.»
هوشنگ شاه به آسمان نگاه کرد. اهورامزدا را صدا کرد و از او خواست دیوها حمله نکنند. از ابرها خواست نبارند. از خورشید خواست غروب نکند. از سپبدا خواست او را یاری کند. هوشنگ شاه به آرزوهایش رسید و روزی که دیوها دوباره حمله کردند، سپاهیان همه سرنیزه های آهنین به نیزه های خود بسته بودند. دیوها غرش کنان از دل سیاهی بیرون آمدند.
مانند ستون های سنگی از آسمان پایین آمده، بر زمین پا کوبیدند.

جنگ سختی شروع شد. نیزه ها بر تن دیوها فرو می رفت. آن ها شگفت زده سرنیزه های آهنی را نگاه کردند. بر سنگ ها کوبیدند. به زیر دندان جویدند. نفهمیدند آن ها چه چیزی هستند. دیو آسا که دید، دیوها با نیزه های آهنی زخمی می شوند و بر زمین می افتند فکر کرد و گفت:«اهورامزدا به آدم ها سرنیزه ی جادویی داده، از آن ها دور شوید، بشتابید!» دیوها غرش کردند و از زمین بلند شدند. سپاهیان فریادکشان به دنبال آن ها می دویدند. سپبدا بر دوش هوشنگ شاه ایستاده، آن ها فرار دیو ها را نگاه می کردند و فریاد شادی سپاهیان به آسمان می رفت.

آن ها نخستین انسان هایی بودند
که آهن را کشف کردند...

شماره جدید نبات کوچولو منتشر شد

                    منتشر شد...


جارو برقی بیچاره

مسابقه                                                        مسابقه

این جارو برقیه دیوونه شده؟! من خودم رام کردمش. روزی که گرفتمش خوب یادمه... با اون چارتا لوله ی درازش یه آبمیوه گیری رو دنبال می کرد. بی چاره آبمیوه گیریه داشت از زهره ترک می شد. اگه می گرفتش تمام آبمیوه هاشو هورت می کشید. خلاصه گرفتمش و رامش کردم. بعد گذاشتمش تو یه هتل که سرگرم بشه. ولی این عکس رو امروز از هتل برام فرستادند و بهم گفتن بیا ببرش. کارمندای هتل نمی تونن باهاش کار کنن. به اونا حمله می کنه. باید ببرمش پیش هم نوعانش و اون جا رهاش کنم تا آزاد بشه. فقط قبلش باید با کمک کارمندای هتل لوله های مکنده ش رو ازش جدا کنیم. فکر می کنی هر لوله رو کدوم کارمند جدا می کنه. آخه باید هر لوله سرجای خودش دوباره بسته بشه.

جواب را به آدرس زیر ارسال کنید تا برنده

یک شارژ 2000 تومانی شوید


nabat.nabaty@yahoo.com