قصه کودکانه " مردی که یک روز راه رفته بود "


مردی که یک روز راه رفته بود و خسته بود، به کنار جوی آبی رسید. جوراب هایش را در آورد و پاهایش را شست. بعد، جوراب هایش را هم شست و روی علف ها انداخت تا خشک شود. خودش هم خوابید. مرد که خوابش برد، جوراب ها بلند شدند و توی آب شیرجه زدند و شناکنان دور شدند ...

این داستان زیبا و جذاب را در ادامه مطلب دنبال کنید...

نویسنده: فریبا کلهر

تصویرگر: رسا تاسه

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 7 (گروه سنی 7 تا 12 سال)

صفحات 15 الی 17

ادامه نوشته

قصه کودکانه " بچه غول "

مامان غوله، یک بچه داشت. یک بعد از ظهر، مامان غوله خوابیده بود. بچه غوله خوابش نمی آمد. یواشکی بلند شد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسید به یک مزرعه. یک گاو توی مزرعه بود. بچه غوله شاخ گاو را دید. خوشش آمد. دست کشید روی سر خودش. خودش شاخ نداشت. گاو سرش را پاین برد تا علف بخورد. یک کفشدوزک روی علف خوابیده بود. تا گاو خواست علف را با کفشدوزک گاز بزند، بچه غوله شاخ گاو را گرفت و گفت: « منه منه! » کفشدوزک با صدای بچه غول از خواب پرید. چشمش به گاو افتاد. زود از روی علف پر زد و رفت. گاو سرش را تکان داد تا شاخش را از دست بچه غوله در بیاورد. بچه غوله شاخ را ول کرد. گاو پایش را زمین کوبید و کله اش را محکم عقب کشید. شاخ، از دست بچه غوله بیرون آمد، بچه غوله ولو شد روی زمین. قل خورد و قل خورد و افتاد توی رودخانه.

این داستان زیبا را در ادامه مطلب دنبال کنید ...

نویسنده: طاهره ایبد

تصویرگر: صابر شیخ رضایی


منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 7 (گروه سنی 7 تا 12 سال)

صفحات 10 و 11

ادامه نوشته

قصه کودکانه " آپارتمان قُلی ها "

نی نی قل قلی می خواست بخوابد. خوابش نمی برد. ناراحت بود. گریه می کرد. مامان قلی برایش قصه گفت، نخوابید. لالایی خواند، نخوابید. گفت: « آخه چرا نمی خوابی؟ » نی نی قلی گفت: « می ترسم. صدای گومب و گومب می آد. یکی می خواد بیاد منو بخوره! » مامان قلی این ور را گشت. آن ور را گشت هیچی نبود. اما گوش هایش را که تیز کرد صدای گومب و گومب را شنید.

نویسنده: ناصر کشاورز

تصویرگر: مهدیه قاسمی

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 7 (گروه سنی 7 تا 12 سال)

صفحات 6 و 7

ادامه نوشته

هاپ هاپ پری

نی نی پسری توی تُنگ، یک ماهی داشت. آن را کنار پنجره گذاشت. پیشی پشمالو، ماهی را دید و گفت: « به به! الان او را می برم. هام و هام می خورم. »

پری شنید. شکل هاپو شد.

هاپ هاپ پری شد و گفت: « واق و واق واق از اینجا برو پیشی چاق! »

پیشی ترسید. دوید و دوید. از آنجا دور شد.

نویسنده: افسانه شعبان نژاد

تصویرگر: طیبه توسلی

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 7 (گروه سنی 3 تا 6 سال)

صفحه 8

قصه کودکانه " کتاب ماندگار "

کتاب پیر شده بود.خسته شده بود. ورق هایش کهنه و زرد شده بود. اما دلش می خواست برای آخرین بار، قصه ای بنویسد. بعد شروع کرد به نوشتن قصه.

این قصه زیبا را در ادامه مطلب دنبال کنید ...

نویسنده: طاهره خردور

تصویرگر: ساناز کریمی طاری

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (کودک)

صفحات 22 و 23

نظرت رو در مورد مطلب بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 22-812 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 22-812 
رو به 3000211821 پیامک کن

ادامه نوشته

قصه کودکانه " نه اون ور "

پشه خواست برود توی آشپزخانه، پنجره جلویش ایستاده بود. پشه گفت: « یا برو اون ور! یا برو اون ور! » پنجره گفت: « نه می رم اون ور. نه می رم اون ور. » پشه هم یک فوت کرد و پنجره افتاد اون ور.
پشه رفت توی آشپزخانه. دیگ غذا روی اجاق بود. در دیگ بسته بود. پشه گفت: « یا درت را بردار! یا درت را بردار! » دیگ گفت: « نه درم را بر نمی دارم.نه درم را بر نمی دارم. » پشه هم در دیگ را برداشت و پرت کرد اون طرف. دیگ ترسید. زهره ترک شد.
سرش گیج رفت و سر و ته شد تو شکم پشه. پشه شیلنگ آب را گرفت در دهنش و آب هایش را سرکشید. یه آروغ گنده زد و گفت: « آخیش سیر شدم. » پرید روی درخت و خُر خُر خوابید. درخت سنگین شد. کمرش شکست. پشه کله پا شد و گروبی افتاد تو باغچه. باغچه سرش شکست. از سرش هی خاک ریخت بیرون. خاک ریخت و خاک ریخت. پشه که زیر خاک مانده بود، از خواب پرید. داد زد سر خاک: « یا برو اون ور! یا برو اون ور! » اما خاک نه رفت اون ور، نه رفت اون ور.


نویسنده: لاله جعفری

تصویرگر: مهرناز مشرفی

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (کودک)

صفحات 16 و 17

نظرت رو در مورد مطلب بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 14-812 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 14-812 
رو به 3000211821 پیامک کن

قصه کودکانه " فرار از دست آدم ها "

روزی بود، روزگاری بود. خروسی و خری و شتری از دست آدمیزاد و کار سخت فرار کردند و به چمنزار خوش آب و هوایی رفتند.

شتر به آن ها گفت: « دستم به دامنتان، صدایتان درنیاید که چند آدمیزاد آمده اند این دور و بر. الآن است که صدای شما را بشنوند و بیایند و بگیرندمان. آن وقت بدبختی مان دوباره شروع می شود. » خروس بادی به غبغبه اش انداخت و قوقولی قوقوی بلندی کرد.

این داستان زیبا را در ادامه مطلب دنبال کنید ...

باز نویس: جمیله سنجری
تصویرگر: کلر ژوبرت

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (کودک)

صفحات 14 و 15

نظرت رو در مورد مطلب بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 14-812 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 14-812 
رو به 3000211821 پیامک کن

ادامه نوشته

قصه ی کودکانه " کرم سیب "


یکی بود، یکی نبود. کرم بالداری روی یک درخت، توی یک سیب زندگی می کرد. این کرم با همه ی کرم ها فرق داشت. کرم سیب با همه چیز مخالف بود. روزی از روز ها وقتی از توی سوراخ سیب سرک کشید، چشمش افتاد به نیوتن که زیر درخت نشسته بود. نیوتن مشغول فکر کردن بود. کرم سیب که قانون جاذبه ی زمین را قبول نداشت، تصمیم گرفت هر جور شده نظرش را به نیوتن بگوید. داد زد: « آهای نیو! » نیوتن سرش را بلند کرد و او را دید. کرم سیب گفت: « من با نظر تو مخالفم. زمین هیج جاذبه ای ندارد. »
نیوتن خندید و گفت: « یک روز یک سیب از درخت کنده شد و افتاد روی سر من. این طوری شد که ثابت کردم که جاذبه ی زمین وجود دارد. » کرم سیب گفت: « اما من ثابت می کنم که وجود ندارد. » و رفت توی سوراخ. سرش را گذاشت یک ور و دمش را هم یک طرف دیگر و سیب را تند و تند تکان داد. ساقه ی سیب قرچ قرچی کرد و از شاخه کنده شد. کرم سیب به سمت بالا زد. نیوتن هر چه منتظر شد، سیب روی سرش نیفتاد. سیب نیفتاد پایین. توی هوا معلق ماند. نیوتن هاج و واج ماند. از این که یک کرم سیب فسقلی نظریه اش را رد می کرد، ناراحت شد. تصمیم گرفت کاری کند که سیب به سرش بخورد. بالا و پایین پرید. تا کله ی نیوتن خورد به سیب، کرم سیب نظریه اش را مطرح کرد: « هر گاه کسی با نظر نیوتن مخالفت کند، به جای این که سیب روی سر نیوتن بیفتد، نیوتن به سر سیب خواهد خورد. »

نویسنده: طاره ایبد
تصویرگر: ساناز کریمی طاری

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (کودک)

صفحات 12 و 13

نظرت رو در مورد مطلب بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 12-812 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 12-812 
رو به 3000211821 پیامک کن

قصه کودکانه " سرزمین زنده ها و مرده ها "


سرزمینی بود آن طرف دنیا. توی این سرزمین تا یکی عطسه می کرد، می افتاد و می مرد. تا یکی سرفه ی کرد، می افتاد و می مرد. تا یکی سکسکه می کرد، می افتاد و می مرد.

نویسنده: طاهره ایبد
تصویرگر: رسا تاسه

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (کودک)

صفحات 6 و 7

نظرت رو در مورد مطلب بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 7-812
اگر به نظرت خوب نبود         ): 7-812
رو به 3000211821 پیامک کن

ادامه نوشته

قصه کودکانه " خاک "

یک روز موشی دُم مامانش را گرفته بود و دنبالش می دوید. رسیدند به تپه ی خاکی. باد خاک ها را از نوک تپه، سر می داد پائین. خاک ها سُر بازی می کردند.

موشی خندید. دم مامان موشی را کشید و گفت: « مامان موشی! منم بازی، منم بازی! »

برای خواندن قصه به ادامه مطلب بروید ...

نویسنده: لاله جعفری

تصویرگر: کلر ژوبرت

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)

صفحات 14 الی 16

نظرت رو در مورد شعر بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 15-36 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 15-36 
رو به 3000211821 پیامک کن

ادامه نوشته

قصه نی نی غوله " تولد مامان غوله "

نی نی غوله گفت: « امروز تولد مامان غوله است. » باباغوله گفت: « پس بیا یک عالمه بادکنک باد کنیم. ولی مامان غوله نباید آن ها را ببیند! » بعد یک عالمه بادکنک آوردند. هوف هوف باد کردند. یکدفعه صدای در بلند شد: تق تق تق! باباغوله فوری تمام بادکنک ها را زیر پتو قایم کرد. مامان غوله با اتاق آمد و گفت: « خسته ام! » بعد خودش را که خیلی گنده و غولی بود ول کرد روی پتو. بادکنک ها ترق ترق ترکیدند. مامان غوله ترسید. ولی خندید. چون همه چیز را فهمید.

نویسنده: افسانه شعبان نژاد

تصویرگر: ساناز کریمی طاری

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)

صفحه 13

نظرت رو در مورد شعر بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 13-36 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 13-36 
رو به 3000211821 پیامک کن

قصه نی نی غوله " موش بزرگ "

مامان غوله گفت: « موش ها هر روز گردوها را می خورند! » بابا غوله و نی نی غوله به هم نگاه کردند و خندیدند. مامان غوله که رفت. دوتایی به طرف گردوها دویدند.

باباغوله زودتر خودش را به گردوها رساند. دستش را دراز کرد که گردو بردارد اما... تَرَق! دستش توی تله موش گیر کرد. مامان غوله برگشت. باباغوله را دید. خندید و گفت: « بَه بَه چه موش بزرگی شکار کرده ام! »

نویسنده: افسانه شعبان نژاد

تصویرگر: ساناز کریمی طاری

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)

صفحه 13

نظرت رو در مورد شعر بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 13 -36 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 13-36 
رو به 3000211821 پیامک کن

قصه نی نی غوله " دماغ بابا غوله "

بابا غوله زیر درخت دراز کشیده بود. نی نی هم کنارش نشسته بود. مگسی آمد وزوز روی دماغ باباغوله نشست. نی نی غوله گفت: « کیش! » گس رفت. دوباره برگشت. باباغوله: « خودم حسابش را می رسم. » بعد با دستش که خیلی گُنده و غولی بود محکم روی دماغش کوبید. مگس پرید. حالا بابا غوله به جای دماغ توی صورتش یک توپ قرمز و قلنبه داشت.

نویسنده: افسانه شعبان نژاد

تصویرگر: ساناز کریمی طاری

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)

صفحه 12

نظرت رو در مورد شعر بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 12-36 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 12-36 
رو به 3000211821 پیامک کن

قصه نی نی غوله " عسل "

بابا غوله چند تا زنبور دید. زبانش را دور دهنش چرخاند و گفت: « به به عسل! » باباغوله با نی نی غوله دنبال زنبورها رفتند تا لانه شان را پیدا کردند.

باباغوله خواست عسل بردارد. زنبور ها دنبالش دویدند و او را نیش زدند. جای نیش زنبورها باد کرد و باد کرد. آن وقت باباغوله از غول هم غول تر شد.

نویسنده: افسانه شعبان نژاد

تصویرگر: ساناز کریمی طاری

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)

صفحه 12

نظرت رو در مورد شعر بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 12-36 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 12-36 
رو به 3000211821 پیامک کن

قصه نم نم "بپر بالا!"

لاک پشت داشت می رفت آن طرف آب. قورباغه گفت: « پام درد می کنه، سوارم می کنی ببری آن ور آب؟ »

لاک پشت گفت: « بپر بالا! »

ملخ گفت: « منم بپر بالا؟ بالم خیلی درد می کنه. » قورباغه گفت: « بپر بالا! » ملخ رید روی سر قورباغه نشست. لاک پشت یک الاغ دید. الاغ هم داشت می رفت آن طرف آب. لاک پشت به الاغه گفت: « من لاکم درد می کند. سوارم می کنی ببری آن ور آب؟ » الاغ گفت: « عر عر. »

لاک پشت سوار الاغه شد. همه با هم رفتند آن طرف آب.

نویسنده: لاله جعفری

تصویرگر: علی خدایی

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)

صفحه 11

نظرت رو در مورد شعر بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 11-36 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 11-36 
رو به 3000211821 پیامک کن

قصه نم نم "کجا بخوابم؟"

شب خسته بود. خوابش می آمد. رفت رو کوه خوابید. کوه بلند بود افتاد پایین. رفت تو چاه خوابید. چاه تاریک بود. ترسید. رفت تو غار خوابید. غار کوچک بود. نصفش بیرون ماند. رفت تو رود خوابید خیس شد. ستاره ها او را دیدند. دلشان سوخت. گفتند: بیا این جا. بیا پیشش ما. بعد دست او را گرفتند و بالا کشیدند. شب آن قدر خسته بود که وسط آسمان دراز کشید و خوابید. تا صبح آب ازش چک و چک چکید.

نویسنده: محمد رضا شمس

تصویرگر: علی خدایی

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)

صفحه 11

نظرت رو در مورد شعر بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 11-36 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 11-36 
رو به 3000211821 پیامک کن

قصه نم نم "مارمولک کوچولو"

مارمولک کوچولو دلش می خواست خیلی بزرگ شود. شروع کرد به خوردن. پشه خورد. سوسک و ملخ خورد. پروانه خورد. کمی بزرگ شد. قورباغه و مار و خرچنگ خورد. باز هم بزرگتر شد.

گاومیش و فیل و زرافه خورد. بزرگتر و بزرگتر شد. قد یک دایناسور شد! رفت درخت های جنگل را هم خورد. آب دریا را قُلپ قُلپ خورد و سیر سیر شد. گرفت خوابید. وقتی بیدار شد، فهمید خواب دیده و هنوز یک مارمولک کوچولوست.

نویسنده: علیرضا متولی

تصویرگر: علی خدایی

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)

صفحه 10

نظرت رو در مورد شعر بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 10-36 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 10-36 
رو به 3000211821 پیامک کن

قصه نم نم "کلاغه و کبکه"

کلاغه رفت کوه. کوه پُر از برف بود. یک کبک روی برف ها قدم می زد. کبکه خیلی قشنگ راه می رفت. کلاغه خوشش آمد. به کبکه گفت: « به من هم یاد می دهی مثل تو راه برم؟ »

کبکه گفت: « آره! ولی باید هر کاری من می کنم تو هم بکنی! » کلاغه قبول کرد. کبکه بپر بپر کرد. کلاغه هم بپر بپر کرد. کبکه لی له کرد. کلاغه هم لی له کرد. کبک سرش را کرد زیر برف.

کلاغه هم سرش را کرد زیر برف. کبکه سرش را از زیر برف در آورد و رفت سر کوه کلاغه ندید. وقتی از زیر برف ها بیرون آمد شب شده بود. کبکه هم رفته بود.

نویسنده: علیرضا متولی

تصویرگر: علی خدایی

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)

صفحه 10

نظرت رو در مورد شعر بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 10-36 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 10-36 
رو به 3000211821 پیامک کن

قصه کم کم "هندوانه ی توپی"

هندوانه ای بود که گِرد بود. روی تنش خط خطی بود. اندازه ی یک توپ بود. یک روز هندوانه قل خورد و رفت رسید به گربه. هندوانه به گربه گفت: « بیا با من توپ بازی کن! » گربه خنده اش گرفت. گفت: « تو که توپ نیستی. » هندوانه قل خورد و رفت رسید به خرگوش. به خرگوش گفت: « بیا با من توپ بازی کن! » خرگوش کفت: « تو توپ نیستی که. » هندوانه باز هم قل خورد و رسید به کره الاغ. به او گفت: « من توپم. بیا با من بازی کن! » کره الاغ که خیلی توپ بازی دوست داشت یک شوت محکم زد به هندوانه. هندوانه بلند شد و محکم به درخت خورد و از وسط نصف شد.

این نصفه به آن نصفه گفت: « من نمی دانستم که ما هندوانه ایم. کاشکی یکی بیاید ما را بخورد. » همین موقع کره الاغ رفت آن ها را بخورد. گربه و خرگوش هم آمدند و هندوانه را تا ته ته خوردند. بعد دور دهانشان را پاک کردند و گفتند: « چه هندوانه ی خوشمزه ای! هیچ توپی اینقدر خوشمزه و آبدار نیست. »

نویسنده: فریبا کلهر

تصویرگر: میترا عبدالهی

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)

صفحه 7

نظرت رو در مورد شعر بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 7-36 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 7-36 
رو به 3000211821 پیامک کن

قصه کم کم "قطار رنگی رنگی"

ما یک قابلمه ی قرمز داریم. امروز او ماشین من شد. سوارش شدم. از این سر اتاق تا آن سر اتاق رفتیم. با هیچی تصادف نکردیم. یکدفعه صدای زینگ زینگ آمد. بچه ی طبقه بالایی بود. گفت: « من هم بازی؟ »

گفتم: « باشد. » یک قابلمه ی زرد برایش آوردم. ماشین های قرمز و زرد ما، بیب بیب با هم مسابقه دادند.

صدای زینگ زینگ دوباره آمد. بچه ی طبقه پایینی بود. گفت: « من هم بازی؟ » به او قابلمه ی آبی مان را دادم. ماشین های قرمز و زرد و آبی، بیب بیب بیب مسابقه دادند. طبقه ی وسطی که زینگ زینگ کرد، گفتم: «برو! ما دیگر قابلمه نداریم. » رفت. ولی زود با یک قابلمه ی نارنجی برگشت. خواهر و برادرش هم با قابلمه های بنفش و سبز، پشت سرش ایستاده بودند. همه آمدند و با هم ماشین بازی کردیم. ماشین هایمان یک قطار رنگی رنگی شد. قطار رنگی، دور خانه هو هو چی چی کرد. یکهو مامان از راه رسید. در را باز کرد. با یک عالمه میوه و سبزی توی خانه آمد. قابلمه ها را که دید گفت: « آهای بچه ها، زودتر این ها را بار کنید! دارد از دستم می ریزد! » ما هم، شش تائی، سبزی و میوه ها را بار قطار کردیم. قطار باری هو هو چی چی به آشپزخانه رفت.

نویسنده: لاله جعفری

تصویرگر: میترا عبدالهی

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)

صفحه 6

نظرت رو در مورد شعر بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 6-36 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 6-36 
رو به 3000211821 پیامک کن

قصه کودکانه " فِرِد شجاع آتش نشان "


«فِرِد» داشت با عجله به ایستگاه آتش نشانی می رفت.آن روز نوبت او بود که در ایستگاه ناهار درست کند.
بوی گوشت تازه در همه ی ایستگاه پیچید.
ناگهان زنگ خطر ایستگاه با صدای بلندی به صدا در آمد: « دَنگ دَنگ دَنگ دَنگ! »
آتش نشان مایک با صدای بلند گفت: « یه مورد اضطراری! »

این داستان زیبا و هیجان انگیر را در ادامه مطلب دنبال کنید

مترجم: صادق شهید ثالث

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 5 (گروه سنی 6 تا 8 سال - نوآموز)

صفحات 26 الی 29

ادامه نوشته

قصه کودکانه " سوراخ بزرگ آسمان "


روزی باد از این سر شهر به آن سر شهر می رفت و دنبال سوراخ می گشت. او آنقدر رفت و آمد کرد تا اینکه یک سوراخ موش پیدا کرد. خوشحال شد. سوراخ را برداشت و دوباره راه افتاد.
کمی بعد، باد به یک جفت جوراب رسید که شسته شده و روی بند آویزان بود. یک لنگه جوراب سوراخ بود. باد سوراخ جوراب را برداشت و رفت.
باد با سوراخ موش و سوراخ جوراب رفت تا به یک تکه پنیر رسید. روی پنیر پر از سوراخ بود. باد چند تا از سوراخ های پنیر را برداشت و راه افتاد.
رفت و رفت تا به یک سطل آب رسید که سوراخ بود. باد سوراخ سطل را برداشت و راه افتاد. همان روز باد به گاو رسید. یکی از سوراخ های دماغ  او را هم برداشت. سوراخ گوش یک گوسفند را هم که برداشت با خودش گفت: "« فکر می کنم بس باشد. »
باد با سوراخ هایی که جمع کرده بود به خانه اش رفت. سورا خها را هی قاطی پاتی کرد، هی پاتی قاطی کردو چنگ زد. مالش داد و مثل خمیر ورز داد. دست آخر یک سوراخ بزرگ درست شد، یک سوراخ بزرگ و قشنگ. بعد سوراخ بزرگ را توی آسمان گذاشت و نشست از میان سوراخ بزرگ به فرشته ها نگاه کرد که بازی می کردند و به سر و کول هم می پریدند.

برای دیدن صفحه 7 به ادامه مطلب بروید

نویسنده: فریبا کلهر
تصویرگر: پیکارو نیساری

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 5 (گروه سنی 6 تا 8 سال - نوآموز)

صفحات 6 و 7

ادامه نوشته

به نام خدای حسین

غروب بود. کارهایم را زودتر از همیشه تمام کردم. رفتم تا سری به حسینیه ی محل بزنم. در را بستم و تا حسینیه دویدم. از دور، چند تا بچه جلوی در حسینیه دیدم که فوتبال بازی می کردند. هیچ کدامشان را نمی شناختم. داشتم از وسط بازی رد می شدم؛ که یکی از بچه ها آمد و گفت: « داداش میای بازی؟ » فرصت را از دست ندادم.
اسمش حسن بود. دستی با او دادم و بازی را شروع کردیم. گرم شوت زدن بودیم که مش رحمان سرش را از لای در حسینیه بیرون آورد و گفت: « خادمان امام حسین، چایی آماده است. » یک دفعه بچه ها توپ را به گوشه ای انداختند و به طرف حسینیه دویدند. آشپزخانه گرم بود و بوی چای عطری همه جا را پر کرده بود. سینی های چای آماده بود. هر کدام یک سینی برداشتیم و شروع به پذیرایی از عراداران امام حسین کردیم.سینی چای را رو به روی پیرمردی گرفتم. گفت: «پیرشی بابا!» 
خودم را با مو و ریش سفید تصور کردم. خنده ام گرفت.
با صدای حسن که می گفت: « بجنب پسر می خواهیم بریم هیئت بغلی»، به خود آمدم. سینی را توی آشپخانه گذاشتم و دنبال بچه ها راه افتادم. صدای طبل و سنج دسته به گوش می رسید. همه جا شلوغ بود. از لای جمعیت رد شدیم و خودمان را به صف بچه ها رساندیم. یک نفر سینی به دست از مردم پذیرایی می کرد. داخل سینی، لقمه های چاق و چله ای چشمک می زدند. نوبتمان که شد هر کدام سریع یک لقمه برداشتیم. 
لقمه ی سیب زمینی پخته بود. وای خدای من! یاد خاطرات بابا افتادم. بابا می گفت: « وقتی بچه بوده، حاج اکبر ناظم، مداح اهل بیت، روی چهارپایه می رفته و روضه می خوانده. بابام می گفت روضه های حاج اکبر ناظم مثل خودش بی نظیر بوده. بعد از عزاداری هم می رفتند و لقمه های سیب زمینی پخته ی داغ نذری می خوردند. همیشه آرزویم بود که من هم آن موقع ها همراه بابام بودم.

آن شب صدای طبل ها بلندتر شد. دسته ی سینه زنی راه افتاده بود. تصمیم گرفتم بروم و با آن ها همراه شوم.

نویسنده: شهرزاد کامکار

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (کودک) 

صفحه 5