قصه کودکانه " مردی که یک روز راه رفته بود "

این داستان زیبا و جذاب را در ادامه مطلب دنبال کنید...
نویسنده: فریبا کلهر
تصویرگر: رسا تاسه


منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 7 (گروه سنی 7 تا 12 سال)
صفحات 15 الی 17

نویسنده: فریبا کلهر
تصویرگر: رسا تاسه


منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 7 (گروه سنی 7 تا 12 سال)
صفحات 15 الی 17
مامان غوله، یک بچه داشت. یک بعد از ظهر، مامان غوله خوابیده بود. بچه غوله خوابش نمی آمد. یواشکی بلند شد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسید به یک مزرعه. یک گاو توی مزرعه بود. بچه غوله شاخ گاو را دید. خوشش آمد. دست کشید روی سر خودش. خودش شاخ نداشت. گاو سرش را پاین برد تا علف بخورد. یک کفشدوزک روی علف خوابیده بود. تا گاو خواست علف را با کفشدوزک گاز بزند، بچه غوله شاخ گاو را گرفت و گفت: « منه منه! » کفشدوزک با صدای بچه غول از خواب پرید. چشمش به گاو افتاد. زود از روی علف پر زد و رفت. گاو سرش را تکان داد تا شاخش را از دست بچه غوله در بیاورد. بچه غوله شاخ را ول کرد. گاو پایش را زمین کوبید و کله اش را محکم عقب کشید. شاخ، از دست بچه غوله بیرون آمد، بچه غوله ولو شد روی زمین. قل خورد و قل خورد و افتاد توی رودخانه.

این داستان زیبا را در ادامه مطلب دنبال کنید ...
نویسنده: طاهره ایبد
تصویرگر: صابر شیخ رضایی
![]()

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 7 (گروه سنی 7 تا 12 سال)
صفحات 10 و 11
نی نی قل قلی می خواست بخوابد. خوابش نمی برد. ناراحت بود. گریه می کرد. مامان قلی برایش قصه گفت، نخوابید. لالایی خواند، نخوابید. گفت: « آخه چرا نمی خوابی؟ » نی نی قلی گفت: « می ترسم. صدای گومب و گومب می آد. یکی می خواد بیاد منو بخوره! » مامان قلی این ور را گشت. آن ور را گشت هیچی نبود. اما گوش هایش را که تیز کرد صدای گومب و گومب را شنید.

نویسنده: ناصر کشاورز
تصویرگر: مهدیه قاسمی

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 7 (گروه سنی 7 تا 12 سال)
صفحات 6 و 7
پری شنید. شکل هاپو شد.
هاپ هاپ پری شد و گفت: « واق و واق واق از اینجا برو پیشی چاق! »
پیشی ترسید. دوید و دوید. از آنجا دور شد.

نویسنده: افسانه شعبان نژاد
تصویرگر: طیبه توسلی


منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 7 (گروه سنی 3 تا 6 سال)
صفحه 8
کتاب پیر شده بود.خسته شده بود. ورق هایش کهنه و زرد شده بود. اما دلش می خواست برای آخرین بار، قصه ای بنویسد. بعد شروع کرد به نوشتن قصه.

این قصه زیبا را در ادامه مطلب دنبال کنید ...
نویسنده: طاهره خردور
تصویرگر: ساناز کریمی طاری
![]()
منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (کودک)

نویسنده: لاله جعفری
تصویرگر: مهرناز مشرفی![]()
شتر به آن ها گفت: « دستم به دامنتان، صدایتان درنیاید که چند آدمیزاد آمده اند این دور و بر. الآن است که صدای شما را بشنوند و بیایند و بگیرندمان. آن وقت بدبختی مان دوباره شروع می شود. » خروس بادی به غبغبه اش انداخت و قوقولی قوقوی بلندی کرد.

این داستان زیبا را در ادامه مطلب دنبال کنید ...
باز نویس: جمیله سنجری منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (کودک)
تصویرگر: کلر ژوبرت
نظرت رو در مورد مطلب بالا به ما بگو
اگر به نظرت خوب بود (: 14-812
اگر به نظرت خوب نبود ): 14-812
رو به 3000211821 پیامک کن

نویسنده: طاره ایبد
تصویرگر: ساناز کریمی طاری
منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (کودک)


منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (کودک)
موشی خندید. دم مامان موشی را کشید و گفت: « مامان موشی! منم بازی، منم بازی! »

برای خواندن قصه به ادامه مطلب بروید ...
نویسنده: لاله جعفری تصویرگر: کلر ژوبرت منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)
نظرت رو در مورد شعر بالا به ما بگو
اگر به نظرت خوب بود (: 15-36
اگر به نظرت خوب نبود ): 15-36
رو به 3000211821 پیامک کن
نی نی غوله گفت: « امروز تولد مامان غوله است. » باباغوله گفت: « پس بیا یک عالمه بادکنک باد کنیم. ولی مامان غوله نباید آن ها را ببیند! » بعد یک عالمه بادکنک آوردند. هوف هوف باد کردند. یکدفعه صدای در بلند شد: تق تق تق! باباغوله فوری تمام بادکنک ها را زیر پتو قایم کرد. مامان غوله با اتاق آمد و گفت: « خسته ام! » بعد خودش را که خیلی گنده و غولی بود ول کرد روی پتو. بادکنک ها ترق ترق ترکیدند. مامان غوله ترسید. ولی خندید. چون همه چیز را فهمید.

نویسنده: افسانه شعبان نژاد
تصویرگر: ساناز کریمی طاری

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)
باباغوله زودتر خودش را به گردوها رساند. دستش را دراز کرد که گردو بردارد اما... تَرَق! دستش توی تله موش گیر کرد. مامان غوله برگشت. باباغوله را دید. خندید و گفت: « بَه بَه چه موش بزرگی شکار کرده ام! »

نویسنده: افسانه شعبان نژاد
تصویرگر: ساناز کریمی طاری

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)
بابا غوله زیر درخت دراز کشیده بود. نی نی هم کنارش نشسته بود. مگسی آمد وزوز روی دماغ باباغوله نشست. نی نی غوله گفت: « کیش! » گس رفت. دوباره برگشت. باباغوله: « خودم حسابش را می رسم. » بعد با دستش که خیلی گُنده و غولی بود محکم روی دماغش کوبید. مگس پرید. حالا بابا غوله به جای دماغ توی صورتش یک توپ قرمز و قلنبه داشت.

نویسنده: افسانه شعبان نژاد تصویرگر: ساناز کریمی طاری منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)
نظرت رو در مورد شعر بالا به ما بگو
اگر به نظرت خوب بود (: 12-36
اگر به نظرت خوب نبود ): 12-36
رو به 3000211821 پیامک کن
باباغوله خواست عسل بردارد. زنبور ها دنبالش دویدند و او را نیش زدند. جای نیش زنبورها باد کرد و باد کرد. آن وقت باباغوله از غول هم غول تر شد.

نویسنده: افسانه شعبان نژاد تصویرگر: ساناز کریمی طاری منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)
نظرت رو در مورد شعر بالا به ما بگو
اگر به نظرت خوب بود (: 12-36
اگر به نظرت خوب نبود ): 12-36
رو به 3000211821 پیامک کن
لاک پشت گفت: « بپر بالا! »
ملخ گفت: « منم بپر بالا؟ بالم خیلی درد می کنه. » قورباغه گفت: « بپر بالا! » ملخ رید روی سر قورباغه نشست. لاک پشت یک الاغ دید. الاغ هم داشت می رفت آن طرف آب. لاک پشت به الاغه گفت: « من لاکم درد می کند. سوارم می کنی ببری آن ور آب؟ » الاغ گفت: « عر عر. »
لاک پشت سوار الاغه شد. همه با هم رفتند آن طرف آب.

نویسنده: لاله جعفری تصویرگر: علی خدایی منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)
نظرت رو در مورد شعر بالا به ما بگو
اگر به نظرت خوب بود (: 11-36
اگر به نظرت خوب نبود ): 11-36
رو به 3000211821 پیامک کن
شب خسته بود. خوابش می آمد. رفت رو کوه خوابید. کوه بلند بود افتاد پایین. رفت تو چاه خوابید. چاه تاریک بود. ترسید. رفت تو غار خوابید. غار کوچک بود. نصفش بیرون ماند. رفت تو رود خوابید خیس شد. ستاره ها او را دیدند. دلشان سوخت. گفتند: بیا این جا. بیا پیشش ما. بعد دست او را گرفتند و بالا کشیدند. شب آن قدر خسته بود که وسط آسمان دراز کشید و خوابید. تا صبح آب ازش چک و چک چکید.

نویسنده: محمد رضا شمس
تصویرگر: علی خدایی

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)
گاومیش و فیل و زرافه خورد. بزرگتر و بزرگتر شد. قد یک دایناسور شد! رفت درخت های جنگل را هم خورد. آب دریا را قُلپ قُلپ خورد و سیر سیر شد. گرفت خوابید. وقتی بیدار شد، فهمید خواب دیده و هنوز یک مارمولک کوچولوست.

نویسنده: علیرضا متولی تصویرگر: علی خدایی منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)
نظرت رو در مورد شعر بالا به ما بگو
اگر به نظرت خوب بود (: 10-36
اگر به نظرت خوب نبود ): 10-36
رو به 3000211821 پیامک کن
کبکه گفت: « آره! ولی باید هر کاری من می کنم تو هم بکنی! » کلاغه قبول کرد. کبکه بپر بپر کرد. کلاغه هم بپر بپر کرد. کبکه لی له کرد. کلاغه هم لی له کرد. کبک سرش را کرد زیر برف.
کلاغه هم سرش را کرد زیر برف. کبکه سرش را از زیر برف در آورد و رفت سر کوه کلاغه ندید. وقتی از زیر برف ها بیرون آمد شب شده بود. کبکه هم رفته بود.

نویسنده: علیرضا متولی تصویرگر: علی خدایی منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)
نظرت رو در مورد شعر بالا به ما بگو
اگر به نظرت خوب بود (: 10-36
اگر به نظرت خوب نبود ): 10-36
رو به 3000211821 پیامک کن
این نصفه به آن نصفه گفت: « من نمی دانستم که ما هندوانه ایم. کاشکی یکی بیاید ما را بخورد. » همین موقع کره الاغ رفت آن ها را بخورد. گربه و خرگوش هم آمدند و هندوانه را تا ته ته خوردند. بعد دور دهانشان را پاک کردند و گفتند: « چه هندوانه ی خوشمزه ای! هیچ توپی اینقدر خوشمزه و آبدار نیست. »

نویسنده: فریبا کلهر
تصویرگر: میترا عبدالهی

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)
گفتم: « باشد. » یک قابلمه ی زرد برایش آوردم. ماشین های قرمز و زرد ما، بیب بیب با هم مسابقه دادند.
صدای زینگ زینگ دوباره آمد. بچه ی طبقه پایینی بود. گفت: « من هم بازی؟ » به او قابلمه ی آبی مان را دادم. ماشین های قرمز و زرد و آبی، بیب بیب بیب مسابقه دادند. طبقه ی وسطی که زینگ زینگ کرد، گفتم: «برو! ما دیگر قابلمه نداریم. » رفت. ولی زود با یک قابلمه ی نارنجی برگشت. خواهر و برادرش هم با قابلمه های بنفش و سبز، پشت سرش ایستاده بودند. همه آمدند و با هم ماشین بازی کردیم. ماشین هایمان یک قطار رنگی رنگی شد. قطار رنگی، دور خانه هو هو چی چی کرد. یکهو مامان از راه رسید. در را باز کرد. با یک عالمه میوه و سبزی توی خانه آمد. قابلمه ها را که دید گفت: « آهای بچه ها، زودتر این ها را بار کنید! دارد از دستم می ریزد! » ما هم، شش تائی، سبزی و میوه ها را بار قطار کردیم. قطار باری هو هو چی چی به آشپزخانه رفت.

نویسنده: لاله جعفری
تصویرگر: میترا عبدالهی
منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (خردسال)
نظرت رو در مورد شعر بالا به ما بگو
اگر به نظرت خوب بود (: 6-36
اگر به نظرت خوب نبود ): 6-36
رو به 3000211821 پیامک کن


منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 5 (گروه سنی 6 تا 8 سال - نوآموز)


منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 5 (گروه سنی 6 تا 8 سال - نوآموز)
| غروب بود. کارهایم را زودتر از همیشه تمام کردم. رفتم تا سری به حسینیه ی محل بزنم. در را بستم و تا حسینیه دویدم. از دور، چند تا بچه جلوی در حسینیه دیدم که فوتبال بازی می کردند. هیچ کدامشان را نمی شناختم. داشتم از وسط بازی رد می شدم؛ که یکی از بچه ها آمد و گفت: « داداش میای بازی؟ » فرصت را از دست ندادم. اسمش حسن بود. دستی با او دادم و بازی را شروع کردیم. گرم شوت زدن بودیم که مش رحمان سرش را از لای در حسینیه بیرون آورد و گفت: « خادمان امام حسین، چایی آماده است. » یک دفعه بچه ها توپ را به گوشه ای انداختند و به طرف حسینیه دویدند. آشپزخانه گرم بود و بوی چای عطری همه جا را پر کرده بود. سینی های چای آماده بود. هر کدام یک سینی برداشتیم و شروع به پذیرایی از عراداران امام حسین کردیم.سینی چای را رو به روی پیرمردی گرفتم. گفت: «پیرشی بابا!» | ![]() |
آن شب صدای طبل ها بلندتر شد. دسته ی سینه زنی راه افتاده بود. تصمیم گرفتم بروم و با آن ها همراه شوم.
نویسنده: شهرزاد کامکار
منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (کودک)