قصه کودکانه " سه آرزو "

در یک دهکده ی کوچک، در کنار جنگلی بزرگ، هیزم شکنی فقیر به نام «مکس» همراه با همسرش «السا» زندگی می کرد. یک روز که هیزم شکن می خوسات یک درخت بلوط بزرگ را ببُرد؛ یک فرشته ی کوچک را دید که زیر یکی از شاخه ها در حال پرواز کردن است. او تا آن روز هیچ فرشته ای را ندیده بود. در حالی که چشمانش را می مالید به خود گفت: « شاید دارم خواب می بینم. » اما وقتی چشمانش را باز کرد دید که فرشته هنوز همان جا است.

این قصه زیبا را در ادامه مطلب دنبال کنید ...

تصویرگر: ساناز کریمی طاری

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (کودک)

صفحات 24 و 25

نظرت رو در مورد مطلب بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 24-812 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 24-812 
رو به 3000211821 پیامک کن

ادامه نوشته

قصه کودکانه " نه اون ور "

پشه خواست برود توی آشپزخانه، پنجره جلویش ایستاده بود. پشه گفت: « یا برو اون ور! یا برو اون ور! » پنجره گفت: « نه می رم اون ور. نه می رم اون ور. » پشه هم یک فوت کرد و پنجره افتاد اون ور.
پشه رفت توی آشپزخانه. دیگ غذا روی اجاق بود. در دیگ بسته بود. پشه گفت: « یا درت را بردار! یا درت را بردار! » دیگ گفت: « نه درم را بر نمی دارم.نه درم را بر نمی دارم. » پشه هم در دیگ را برداشت و پرت کرد اون طرف. دیگ ترسید. زهره ترک شد.
سرش گیج رفت و سر و ته شد تو شکم پشه. پشه شیلنگ آب را گرفت در دهنش و آب هایش را سرکشید. یه آروغ گنده زد و گفت: « آخیش سیر شدم. » پرید روی درخت و خُر خُر خوابید. درخت سنگین شد. کمرش شکست. پشه کله پا شد و گروبی افتاد تو باغچه. باغچه سرش شکست. از سرش هی خاک ریخت بیرون. خاک ریخت و خاک ریخت. پشه که زیر خاک مانده بود، از خواب پرید. داد زد سر خاک: « یا برو اون ور! یا برو اون ور! » اما خاک نه رفت اون ور، نه رفت اون ور.


نویسنده: لاله جعفری

تصویرگر: مهرناز مشرفی

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (کودک)

صفحات 16 و 17

نظرت رو در مورد مطلب بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 14-812 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 14-812 
رو به 3000211821 پیامک کن

قصه کودکانه " فرار از دست آدم ها "

روزی بود، روزگاری بود. خروسی و خری و شتری از دست آدمیزاد و کار سخت فرار کردند و به چمنزار خوش آب و هوایی رفتند.

شتر به آن ها گفت: « دستم به دامنتان، صدایتان درنیاید که چند آدمیزاد آمده اند این دور و بر. الآن است که صدای شما را بشنوند و بیایند و بگیرندمان. آن وقت بدبختی مان دوباره شروع می شود. » خروس بادی به غبغبه اش انداخت و قوقولی قوقوی بلندی کرد.

این داستان زیبا را در ادامه مطلب دنبال کنید ...

باز نویس: جمیله سنجری
تصویرگر: کلر ژوبرت

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (کودک)

صفحات 14 و 15

نظرت رو در مورد مطلب بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 14-812 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 14-812 
رو به 3000211821 پیامک کن

ادامه نوشته

قصه ی کودکانه " کرم سیب "


یکی بود، یکی نبود. کرم بالداری روی یک درخت، توی یک سیب زندگی می کرد. این کرم با همه ی کرم ها فرق داشت. کرم سیب با همه چیز مخالف بود. روزی از روز ها وقتی از توی سوراخ سیب سرک کشید، چشمش افتاد به نیوتن که زیر درخت نشسته بود. نیوتن مشغول فکر کردن بود. کرم سیب که قانون جاذبه ی زمین را قبول نداشت، تصمیم گرفت هر جور شده نظرش را به نیوتن بگوید. داد زد: « آهای نیو! » نیوتن سرش را بلند کرد و او را دید. کرم سیب گفت: « من با نظر تو مخالفم. زمین هیج جاذبه ای ندارد. »
نیوتن خندید و گفت: « یک روز یک سیب از درخت کنده شد و افتاد روی سر من. این طوری شد که ثابت کردم که جاذبه ی زمین وجود دارد. » کرم سیب گفت: « اما من ثابت می کنم که وجود ندارد. » و رفت توی سوراخ. سرش را گذاشت یک ور و دمش را هم یک طرف دیگر و سیب را تند و تند تکان داد. ساقه ی سیب قرچ قرچی کرد و از شاخه کنده شد. کرم سیب به سمت بالا زد. نیوتن هر چه منتظر شد، سیب روی سرش نیفتاد. سیب نیفتاد پایین. توی هوا معلق ماند. نیوتن هاج و واج ماند. از این که یک کرم سیب فسقلی نظریه اش را رد می کرد، ناراحت شد. تصمیم گرفت کاری کند که سیب به سرش بخورد. بالا و پایین پرید. تا کله ی نیوتن خورد به سیب، کرم سیب نظریه اش را مطرح کرد: « هر گاه کسی با نظر نیوتن مخالفت کند، به جای این که سیب روی سر نیوتن بیفتد، نیوتن به سر سیب خواهد خورد. »

نویسنده: طاره ایبد
تصویرگر: ساناز کریمی طاری

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (کودک)

صفحات 12 و 13

نظرت رو در مورد مطلب بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 12-812 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 12-812 
رو به 3000211821 پیامک کن

شعر کودکانه "پروانه های شیشه ای"

مادرم زد به دیوار دیشب

پرده ای را که پُر بود از گل

پرده ی خانه مان داشت نقشی

از گل لاله و یاس و سنبل

صبح، پروانه ها پشت شیشه

خیره بر پرده لم داده بودند

رنگ گل های آن واقعی بود؟

یا که پروانه ها ساده بودند؟

برای دیدن صفحه در ابعاد بزرگتر روی تصویر بالا کلیک کنید

شاعر: طیبه شامانی
تصویرگر: بهاره زارع

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (کودک)

صفحه 8

نظرت رو در مورد مطلب بالا به ما بگو 
اگر به نظرت خوب بود         (: 8-812 
اگر به نظرت خوب نبود         ): 8-812 
رو به 3000211821 پیامک کن

شعر و ویدیویی در مورد حس لامسه

                                     دویــــــــدم و دویـــــــــدم                          به یک اطـــــو رسیـــــدم

                                     گفتــــــــم چـــه دم درازی                         مـــــیای با مــــن تو بازی

                                     اطـــــو دمـــش را تاب داد                          با دست به من جواب داد

                                     خطـــــر داره بازی با مــن                           نشـــــو تو هم بازی من

                                     تنم همیــــــــــــشه داغه                          یه چـــــشم دارم چراغه

                                     پیف می کنم پاف می کنم                          پیرهنــتو صــاف می کنم

                                     اگه به مــــــــــن یه روزی                          دســت بزنی می سوزی