سر نیزه های جادویی - قسمت پایانی

در هر گوشه ای، اجاقی به پا کردند. آتش ها شعله گرفتند. سپاهیان، دیوها را فراموش کرده به دنبال آهن بودند. هوشنگ شاه، سپبدا را به سینه اش گرفته، او را بوسید و به سپاهیان گفت:«آهن ها را در آتش بکوبید و آن ها را مانند سرنیزه بیرون بیاورید.»
هوشنگ شاه به آسمان نگاه کرد. اهورامزدا را صدا کرد و از او خواست دیوها حمله نکنند. از ابرها خواست نبارند. از خورشید خواست غروب نکند. از سپبدا خواست او را یاری کند. هوشنگ شاه به آرزوهایش رسید و روزی که دیوها دوباره حمله کردند، سپاهیان همه سرنیزه های آهنین به نیزه های خود بسته بودند. دیوها غرش کنان از دل سیاهی بیرون آمدند.
مانند ستون های سنگی از آسمان پایین آمده، بر زمین پا کوبیدند.

جنگ سختی شروع شد. نیزه ها بر تن دیوها فرو می رفت. آن ها شگفت زده سرنیزه های آهنی را نگاه کردند. بر سنگ ها کوبیدند. به زیر دندان جویدند. نفهمیدند آن ها چه چیزی هستند. دیو آسا که دید، دیوها با نیزه های آهنی زخمی می شوند و بر زمین می افتند فکر کرد و گفت:«اهورامزدا به آدم ها سرنیزه ی جادویی داده، از آن ها دور شوید، بشتابید!» دیوها غرش کردند و از زمین بلند شدند. سپاهیان فریادکشان به دنبال آن ها می دویدند. سپبدا بر دوش هوشنگ شاه ایستاده، آن ها فرار دیو ها را نگاه می کردند و فریاد شادی سپاهیان به آسمان می رفت.

آن ها نخستین انسان هایی بودند
که آهن را کشف کردند...

سر نیزه های جادویی - قسمت سوم

هوشنگ شاه که به سپاهی و بازی او با سنگ خیره شده بود،«با سنگ ها چه می کنی؟» سپاهی آن سنگ را برداشت. داغ بود. دستش سوخت و گفت:«پادشاها، این چیست؟ چه سنگین و سیاه است؟» با نیزه اش آن را به پیش هوشنگ شاه برد. بر رویش آب ریخت. دود بلند شد. آن را برداشت و گفت:«هوشنگ شاه جاودان باشد، این چیست؟ از سنگ سخت تر و سنگین تر است؟» هوشنگ شاه آن را گرفت. سنگین بود. بر سنگی کوبید. سنگ شکست. بر سنگ دیگر کوبید، آن هم شکست. بر تخته سنگی کوبیدش، دَرَنگ صدا کرد و تخته سنگ خراشیده شد. هوشنگ شاه آن را برداشت. بو کرد. ماند نوک تیز بود. آن را به نیزه ای بست و بر هیزم کلفتی کوبید. به دل هیزم فرو رفت. هوشنگ شاه آن را بیرون کشید و به سپاهی گفت:«این را از کجا آوردی؟» سپاهی که مات بود، گفت:«از درون آتش!»

هوشنگ شاه آتش و خاکستر را به هم ریخت. چند تکه کج و کعوج دیگر بیرون آورد. سپاهی بر روی آن ها آب ریخت. هوشنگ شاه آن ها را بر هم کوبید. درینگ درینگ صدا کردند و هرگز نشکستند. سپاهی هم تکه ای از آن ها را به نوک نیزه اش بست و بر زمین کوبید. سنگ و خاک را شکافت و سپاهی شگفت زده گفت:«این چیست؟ زمین را می شکافد!»

هوشنگ شاه بلند شد و به سپاهیان گفت:«در درون آتش ها، از این آهن ها پیدا کنید! زود باشید!» تکه های آهن دست به دست در میان سپاهیان گشت. آن ها آتش و خاکستر اجاق ها را به هم زدند. هر کسی تا تکه ای پیدا می کرد فریاد شادی می کشید. آب روی آن می ریخت و بالای سرش می گرفت. در حالی که هوشنگ شاه به کوه سنگ های سیاه خیره بود، گفت:«این کوهِ آهن است. نیزه ها را باید از آهن بسازیم تا بر دیو ها پیروز شویم.»
آن سپاهی را به آغوش گرفت. به او گوهری درشت داد و گفت:«هزار اجاق بسازید. این سنگ ها را در آتش سرخ بریزید و آهن های نوک تیز به دست بیاورید! آهن از چوب و سنگ، محکم تر و سخت تر است! با نیزه های آهنین بر دیوان پیروز می شویم!»


این داستان ادامه دارد ...

سر نیزه های جادویی - قسمت دوم

هوشنگ شاه با صدای بلند به سپاهیان گفت:« در میان تخته سنگ ها یا شکاف کوه ها پنهان شوید.»
دیوها به دل تاریکی ها رفتند و سپاهیان اینجا و آنجا پنهان شدند. هوشنگ شاه چشم به آسمان و تگرگ ها داشت. ابرها از هم پاره شدند. تگرگ به پایان رسید. خورشید بیرون آمد و همه جا روشن شد. هوشنگ شاه گفت:« آتش آماده کنید! زخمی ها را به کنار آتش بیاورید و آن ها را درمان کنید!»
گوشه به گوشه آتش روشن کردند. هوشنگ شاه «سِپَیدا»، فرّه ی ایزدی خود را در بغل داشت و به سنگ های تیره ای که برق می زدند، خیره شده بود. سپاهیان بر روی آن ها اجاق درست کرده، شکار را کباب می کردند. سنگ ها در آتش سرخ می شدند.

هوشنگ شاه چند نیزه ی شکسته را در آتش انداخت. به سنگی که نوک نیزه اش بسته یود نگاه کرد و در گوش سپبدا گفت:« با این نیزه های چوبی و سنگی نمی شود با دیوان جنگ کرد. ما نیزه هایی قوی تر با نوک هایی سخت تر می خواهیم.» به سپاهیان گفت:« آماده ی جنگ باشید، دیوها دوباره حمله می کنند. آن ها از تگرگ ها ترسیدند و رفتند، نه از ما و این نیزه های چوبی!»

یکی از سپاهیان که اجاقش سرخ سرخ بود و آتش را، هم می زد؛ چیز سخت و سیاهی را با نیزه ی شکسته اش از آتش بیرون آورد. با تعجب به آن نگاه کرد. فکر کرد سنگی سیاه است. چند ضربه بر آن زد، اما نشکست. آن را پشت و رو کرد. چند ضربه به آن زد، اما باز نشکست. سپاهی عصبانی شد. به تخته سنگ کوبید باز شکسته نشد. با نیزه بر سرش کوبید و دید چه قدر سخت و محکم است.


این داستان ادامه دارد ...

سر نیزه های جادویی - قسمت اول

جَنگِ دیوها و سپاهیان هوشنگ شاه بود. دیوها، غرّش می کردند و جلو می آمدند. هر کسی را که بر سر راهشان بود، به هوا بلند کرده، به این طرف و آن طرف پرتاب می کردند. سپاهیان با نیزهایی که در دست داشتند، با دیوها می جنگیدند. نیزه ها، چوب های نوک تیز بودند و سر نیزه ی بعضی از آن ها سنگ های تیز بود. پوست دیوها کلفت بود. تا نیزه چوبی و سرنیزه سنگی به تن آن ها می خورد، می شکست. دیوها با صدای بلند، نعره می کشیدند و پیش می آمدند.

ناگهان رعد و برق شد.

آسمان غرّش کرد. ابرهای سیاه آمدند و تگرگ تندی بارید. هر تگرگ به اندازه یک گردو بود. «دیو آسا» فرمانده ی دیو ها گفت:«تگرگ، نشانه ی خشم آسمان است؛ جنگ را به پایان برسانید!» دیوها که گوش به فرمان او بودند، نعره کشیدند و به آسمان پرواز کردند. هوشنگ شاه مات و مبهوت به دیوها نگاه می کرد و گفت:«اهورامزدا، ما را از شکستی سخت، نجات داد.»

تگرگ همچنان می بارید ...


این داستان ادامه دارد ...