قصه کودکانه " نرمولک بی ادب "
| شب بود. هوا ابری بود. می رفتیم خانه. یک ابر فسقلی از کنارم رد شد. خورد به صورتم. خیلی نرم بود. خنک هم بود. من پشت سر مامان بودم. تندی دویدم و دمش را گرفتم. زور زد در برود. سفت گرفتمش. خودش را کششید بالا. کشیدمش پایین. محکم بغلش کردم. خیلی فسقلی و نرم بود. اسمش را گذاشتم نرمولک. مقل ماهی توی بغلم وول می خورد. محکمِ محکم نگهش داشتم. گفت: « ولم کن! » | ![]() |
نویسنده: طاهره ایبد
تصویرگر: مهدیه قاسمی
برای خواندن این داستان زیبا به ادامه مطلب بروید ...
برای دیدن این صفحات در ابعاد بزرگتر روی عکس های بالا کلیک کنید
منتشر شده در شماره 8 نبات کوچولو - صفحات 8 الی 10
+ نوشته شده در جمعه یازدهم فروردین ۱۳۹۱ ساعت توسط کامپی دامپی
|




در این وبلاگ بعضی داستان ها ، اشعار و بازی های چاپ شده در شماره های قبل نبات کوچولو درج می گردد.