شب بود. هوا ابری بود. می رفتیم خانه. یک ابر فسقلی از کنارم رد شد. خورد به صورتم. خیلی نرم بود. خنک هم بود. من پشت سر مامان بودم. تندی دویدم و دمش را گرفتم. زور زد در برود. سفت گرفتمش. خودش را کششید بالا. کشیدمش پایین. محکم بغلش کردم. خیلی فسقلی و نرم بود. اسمش را گذاشتم نرمولک. مقل ماهی توی بغلم وول می خورد. محکمِ محکم نگهش داشتم. گفت: « ولم کن! »

نویسنده: طاهره ایبد

تصویرگر: مهدیه قاسمی

برای خواندن این داستان زیبا به ادامه مطلب بروید ...


برای دیدن این صفحات در ابعاد بزرگتر روی عکس های بالا کلیک کنید

منتشر شده در شماره 8 نبات کوچولو - صفحات 8 الی 10